دل نوشته هاي شايد يكي مثل من


تمام اين سالا فكر و خيالم درگير تو بود

نميدونم چرا حالا كه برگشتي مرددم براي خواستنت

نميدونم چرا حالا كه برگشتي دودل شدم

نميدونم...

نميدونم چرا ديگه وقتي ميبينمت قلبم نميكوبه

نميدونم چرا بعد اين همه گريه و آه الان برگشتي 

نميدونم چرا بعد اين همه انتضار حالا بايد بفهمم

نميدونم...

نوشته شده در جمعه 18 بهمن 1392برچسب:,ساعت 14:35 توسط سپيده|

 

خودم رفتم ولي بازم طاقت اين كه با كسي ببينمت و ندارم

ديونه شدم... نه؟؟؟

خودم ميدونم

خودم گفتم نه ولي هنوزم با خيال اومدنت خوابم ميبره

 

 

نوشته شده در جمعه 18 بهمن 1392برچسب:,ساعت 14:26 توسط سپيده|

اين فقط يه درد و دله نه چيزه ديگه...

تا حرف عشق ميشه من ميرم من سخت از اين حرفا دورم

از آدماي اين شهر بيزارم چون با يكيشون خاطره دارم

دليل ميبافم براي عشق براي چيزي كه نميفهمم

من زخم دارم تو نميفهمي...

از هر چي رابطست من ميترسم من از هر چي عشقه طلب كارم

يه روز پرسيدي چرا ميخواي فرار كني ... يادته؟؟؟

من فرار كردم تا بتونم وايسم و ادامه بدم... 

من فرار كردم چون موندني نيستم ...

من فرار كردم به خاطر جدايي بعدش...

من از خودم بودن فرار كردم...

من به خاطر اينا فرار كردم 

دليله فرارم ترس نبود ... 

دليل فرارم اين بود كه من بايد به جايي كه ميخواستم برسم...براي چيزي كه ميخواستم فرار كردم

شايد سخت باشه ولي انقدر محكم هستم كه از اون روز نزاشتم يه قطره اشكم از چشمام بياد

نزاشتم چون نخواستم...

به التماس نه گفتم و نزاشتم حتي برم تو فكر...

تو اين جوري نباش تو فرار نكن چون آيندت و همين جوري دوست داري فرار نكن...

 

نوشته شده در جمعه 18 بهمن 1392برچسب:,ساعت 13:29 توسط سپيده|

يه روزي بود...
يه روزي بود نميدونم شايد معمولي شايدم خاص شايد يه روز تلخ شايدم يه روز...
نميدونم...
نميدونم...
نميدونم...
يه شيشه كه پشتش همه چي در حال حركت ولي من ساكنم بدون حركت شايد حتي ديگه نفسم نميكشم...
پلك نميزنم آخه غروب و تو ...
آخه ديگه وقت غروب و غروب يا عاشقانست يا دلگير و الآن كه از پشت شيشه به اين غروب وسط يه كوير نگاه ميكنم ميبينم كه از اون غروباي دلگيره از اون غروباي بي تو و شايد غروبايي كه خودمم گم ميكنم توش ...
از اون غروبا كه به بيرون نگاه ميكنم ولي فقط يه سري خاطره رو پشت سر هم به ياد ميارم ...
به ياد ميارم با اين كه شايد همه چي تموم شده باشه شايد با همين سفر خيلي چيزا رو شكسته باشم ولي بازم به ياد ميارم تا يادم نره كه همه چي رو خودم شيكستم ...
نميدونم ...
نميدونم...
نميدونم...
شايد يه روزي بود يه روز معمولي شايدم يه روز خاص ولي اين و مطمىنم كه يه روز تلخ بود...

اين متن و وقتي نوشتم كه خودم تو قطار بودم 

نوشته شده در جمعه 11 بهمن 1392برچسب:,ساعت 17:43 توسط سپيده|


آخرين مطالب
» <-PostTitle->

 Design By : Pichak